ممکن است که شما از یک سوژه یا چیز خاص، نسخههای متعددی را طراحی کنید. خب سؤال اینجاست که اگر هیچکدام از این نسخهها به خوبیِ آخرین مورد نیستند پس شما دقیقاً دارید چه کار میکنید؟! اگر شما توانایی این را دارید که نسخهی چهارم را بهتر از ویرایش اول، دوم یا سوم پیادهسازی کنید خب چرا از همان ابتدا به سراغ نسخهی چهارم نرفتید؟
پاسخ: یادگیری شما در بینابین این کارها اتفاق میافتد، البته به این شرط که مشتاق و جویای آن باشید که به محض طراحی و ایجاد چیزی شیفتهی آن شوید.
شما به عنوان یک طراح محصول باید دیزاینهای زیادی را انجام دهید که نسبت به آنها احساسات و عواطف مستحکمی داشته و امضا و نمایندهی کار شما به عنوان یک طراح باشند.
همچنین به عنوان یک طراح محصول خوب و خبره، شما گاهی مجبور خواهید بود که بسیاری از طرحهایتان را کنار بگذارید؛ خواه با طراحی یک محصول بهتر یا بررسی کمّی و پی بردن به ناکارآمدی طرح مورد نظر. گاهی اوقات هم مسأله کارایی مطرح نیست، بلکه تنها یک ایدهی بهتر مطرح شده و شما آن را جایگزینِ طرح و ایدهی قبلی میکنید. حتی ممکن است همه چیز از دید شما خوب بنظر برسد ولی مشتری ایدهی مورد پسند شما را دوست نداشته باشد.
من در اکثر موارد این نظر رو دارم که «در ورژن دوم عملکرد بهتری دارم.» زمانیکه خروجی ورژن اول را از سیستمم میگیرم ناگهان تمام مؤلفههایی را که میتوانستم در مورد آنها بهتر عمل کنم مقابل چشمانم میبینم و همین کار را هم میکنم.
شعبده و جادو مستلزم عدم شناخت و آگاهی است.
به محض اینکه به فوت کوزهگری پی میبریم، شعبده و جادو مبدل به یک متود [اصولی و علمی] میشود. حال وقتی به آن فکر کنید به جای اینکه خندهدار و مضحک باشد تأثیرگذار بنظر میرسد. به ناگاه متوجه میشوید که چقدر تمرین و ممارست به خرج دادهاید تا متود کارتان شبیه به حقه و جادو به نظر برسد.
با وجود این که تحت تأثیر قرار گرفتن با چیزی که همه جوانب آن مشهود و قابل فهم است دشوار خواهد بود ولی هیچ چیز تا زمانیکه شما در مورد آن ندانید و درکش نکرده باشید مشهود و واضح نیست.
زمانیکه به ناگاه متوجه میشوید که دقیقاً چی باعث شده که یک طرح خاص در جایگاه اول از نظر جذابیت قرار گرفته باشد، دیگر زیبایی آن نه به خاطر رازآلود بودن بلکه بخاطر ظرافت و برازندگیاش خواهد بود.
اینکه طرحی را ارتقا دهید که برایتان مبهم است سخت خواهد بود، چرا که نمیدانید دقیقاً در چه چیزی باید تغییر ایجاد کنید.
اگر شما چیزی را طراحی کنید که به خوبی کارش را انجام میدهد ولی ندانید که چرا و چگونه درست کار میکند، از ایجاد تغییرات در آن واهمه خواهید داشت. احساس خواهید کرد که با این کار طرحتان را خراب میکنید؛ که البته در واقع احتمالش هست.
با این وجود شما محکوم به شکست نیستید بلکه فقط هنوز اطلاعات کافی ندارید.
همه چیز تا زمانی مقدس، ممنوعه و تغییرناپذیر به نظر میآید که درکشان نکرده باشید.
حقیقت ساده است: طراحی کردن چیزهای متعدد و مختلف به فاش شدن اجزای دستورالعمل مقدس منتهی میشود. تست کردن طرحهایتان حتی باعث سریعتر طی شدن این پروسه میگردد.
شما متوجه ارتباطها میشوید.
به الگوها پی میبرید.
قوانین و متودهای تجربی را آموخته و تا زمانیکه به بهترین نسخهی آنها برسید آزمون و خطا میکنید.
در ابتدا بسیار شگفتزده شده و به مرور برایتان عادی میشود.
شروع به تجزیه و تحلیل و ارتقای سریعتر و یا حتی سیستماتیک طرحهایی که دوست دارید خواهید کرد.
در نهایت شعبده از میان رفته ولی شما این توانایی را به دست آوردهاید که کار خارقالعادهای انجام داده و هر وقت نیاز داشتید مفاهیم و طرحهای مقدس! برای خودتان بسازید.
البته این موضوع زمانی محقق میشود که به جای هنرمند بودن تبدیل به یک طراح میشوید.
طراحان ارشد میتوانند تمام سیستمهای دیزاین مرتبط با هر مشکلی که ممکن است با آن مواجه شوید، متصور شوند. همچنین اگر ملزومات طرح را تغییر دهید، آنها یک سیستم جدید را جایگزین میکنند.
طراحان ارشد به هیچ وجه بابت کنار گذاشتن ایدهی اولیهشان دچار تشویش نمیشوند، چرا که [احتمالاً] برای موقعیت مورد نظر مناسب نبوده است. برای یک طراح ارشد، ترفند جادویی در اینکه چقدر به یک دیزاین علاقمند باشد تعریف نمیشود، بلکه رمز آن در اینست که چقدر توانایی حل مشکل و مسأله را دارد.
دو مؤلفه برای پیشرفت و ارتقاء طراحیهایتان وجود دارد: دانستن اینکه چرا یک دیزاین را انجام دادهاید و اینکه چرا و چگونه کار میکند.
اگر تحقیق و جستجویتان را انجام دهید دانستن اینکه چرا کاری را انجام دادهاید سخت نخواهد بود.
اما دانستن اینکه چرا دیزاین شما کار میکند به این معناست که باید ثابت کنید که هیچ مؤلفه بیرونیای نبوده که باعث شده به درستی کار کند بلکه کارکرد درست دیزاین مورد نظر از خصوصیات خودش منشأ میگیرد. این کار سختی است.
بهترین توصیهی من اینست که طرحهایتان را به دفعات زیاد آنالیز و واکاوی کنید. استانداردهای سطح بالایی لحاظ کرده و طرحهایتان را ملزم به پاس کردن این استانداردها نمایید.
قسمتهای مختلف دیزاینتان را از هم جدا کرده و در مورد هر کدام سؤالاتی را مطرح کنید.
برای مثال، اگر آن دکمه قرمز بود چه چیزی تغییر میکرد؟ اگر متن نوشته طنز بیشتری داشت چه؟ اگر آن سرتیتر و دکمه را بیشتر به صورت یک گروه نمایش میدادید چطور میشد؟ یا برعکس؟
اگر مردم روی دکمهای که تعبیه کردید به همان میزانی که انتظار داشتید کلیک نمیکنند از خود بپرسید که چرا این صفحه را در جایگاه نخست قرار دادهاید. آیا این همان چیزی است که کاربر تصورش را میکند؟ آیا همان چیزی است که متن تبلیغات ادعای آن را دارد؟ آیا نگاه و توجه کاربر را به سمت دکمهی مورد نظر معطوف کردهاید یا به یک چیز دیگر؟ اگر یک نگاه کلی داشته باشید، آیا آن قسمتی که بیشتر از همه جلوی چشم میآید مهمترین قسمت هم هست؟ چرا نه؟
این گونه سؤالات انتها ندارند ولی نه تنها باعث استرس و اضطراب نبوده بلکه باعث پیشرفت هستند. اگر در فکر کردن دربارهی تفکر خودتان خبره هستید و این کار را بسیار زیاد انجام داده و به آزمون و پرسش و یادگیری در طول مسیر انجام کارتان میپردازید، ممکن است از اینکه چه چیزی در دل ورژن چهارم نهفته شده شگفتزده شوید.
فقط باید ابتدا ورژن اول، دوم و سوم را درک کنید.
جمله انگلیسی:
You learn “rules of thumb”, which you will unlearn and re-learn until they get really good.